سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درحد چند ثانیه

http://www.aparat.com/v/S6K2f


+ نوشته شـــده در پنج شنبه 92 آبان 23ساعــت ساعت 4:55 عصر تــوسط نیلوفر حقیقی نژاد | نظر
عین،مخفف عشق

وقتی حرف اول عشق با شور حسینی درآمیزد،

شعور حسینی را ببین که اینجا موج میزند!

شعور که داشته باشی،چیزی برای یک شور کم نداری...

دقت اگر کنی، اضافه هم هست...

زاییده ی عشق، شعور است نه شور!

آقا محمدرضا!

شعور حسینی را برما بچشان.


+ نوشته شـــده در پنج شنبه 92 آبان 23ساعــت ساعت 4:5 عصر تــوسط نیلوفر حقیقی نژاد | نظر بدهید
حقیقت

اینجا همه چیز حقیقی است.

مادر،

پدر،

محمودرضا،

کلمه،

عکس،

دل نوشته،

خلوص،

من،الهام و زهرا،

 لبخـــــــــــــــــــــــــــــند،

حرف ، اینجا حقیقی است.

 - همه چیز -

چون شهید ِ اینجا،،، "حقیقی" است.

 

پس اگر اینجا گونه ات خیس شد،

بدان ...حقیقی ترین اشک های عمرت را ریخته ای!


+ نوشته شـــده در پنج شنبه 92 آبان 16ساعــت ساعت 2:39 عصر تــوسط نیلوفر حقیقی نژاد | نظر
از زبان مادر حقیقی:

 

بعد از شهادت محمد رضا همیشه این سوال برایم پیش می آمد که چرا در قبر خندید؟

دومین مراسم سالگردش را که برگزار کردیم یک شب خواب دیدم همراه اکبر آقا و زهره در بیابانی وسیع هستیم و جمعیت موج می زند

در عالم رویا با خودم گفتم حتما اینجا صحرای محشر است .

همه پشت یک صف کشیده بودند و فاصله ی ما با در خیلی زیاد بود .

داشتم فکر می کردم اکبر آقا کم طاقت است و نمی تواند این همه مدت در صف بایسته که به خودم آمدم دیدم پشت در هستیم .

وارد که شدیم دیدم یک آقایی پشت میز نشسته و از مردم سوالاتی می پرسد .

نگاهم را چرخاندم تا شاید محمدرضا را در آنجا ببینم . دیدم سرحال و اتو کشیده و با لباس سبز سپاه خیلی آرام دارد از پله ها پایین می آید.

دویدم سمتش، وسط سالن به هم رسیدیم در آغوشش گرفتم و بوسیدم گفتم محمدرضا مامان دیگه از هم جدا نمی شیم؟ این مدت دوریت خیلی برامون سخت بود .

یک دفعه متوجه شدم خواب هستم، دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : مامان چرا وقتی گذاشتنت توی قبر خندیدی؟

خواست از جواب دادن طفره برود که گفتم : خیلی منتظر بودم تا در فرصتی مناسب این سوالو بپرسم . نکنه چون من و پدرت مادر و پدر خوبی نبودیم خندیدی؟

مثل همیشه لبخند زد و گفت : مامان هر چیزی رو که در این دنیا بهتر و بالاتر از اون نیست من دیدم که در اون لحظه خندیدم . دوست داشتن



+ نوشته شـــده در پنج شنبه 92 آبان 16ساعــت ساعت 2:27 عصر تــوسط نیلوفر حقیقی نژاد | نظر
لبخند حقیقی

وقتی صلوات مردمی که برای تشییع پیکر محمد رضا حقیقی آمده بودند تمام شد ،

پیکر شهید به آرامی از داخل تابوت درون قبر قرار داده شد.

لحظاتی بعد محمد رضا آرام تر ازهمیشه درون قبر خوابیده بود.

تا این لحظه همه چیز روال عادی خود را طی می کرد.

اما هنوز فرازهای اول تلقین تمام نشده بود که عموی شهید فریاد زد: «الله اکبر! شهید می خندد!»

او که خم شده بود تا برای آخرین بار چهره ی پاک،آرام ونورانی محمد رضا را ببیند،

متوجه شده بودکه لب های محمد رضا در حال تکان خوردن است و

دو لب او که به هم قفل و کاملاً بسته شده بود ،

درحال باز شدن و جدا شدن است و دندان های محمدرضا یکی پس از دیگری در حال نمایان و ظاهرشدن است.

عموی او می گفت: ابتدا خیال کردم لغزش حلقه های اشک در چشمان من است

که باعث می شود لب های شهید را در حال حرکت ببینم،

با آستین، اشک هایم را پاک کردم و متوجه شدم که اشتباه نکردم.

لب های او در حال باز شدن بود و گونه های او گل می انداخت.

پدرومادر شهید را خبر کردند.آن ها هم آمدند و به چهره ی پاک فرزند دلبندشان نگریستند.

اشک شوق از دیدن چنین منظره ای به یک باره بار غم و رنج فراق محمدرضا را از دل آن ها بیرون آورد.

مادرش فریاد زد: «بگذارید همه بیایند و این کرامت الهی را ببینند»

تمام کسانی که برای تشییع پیکر شهید به بهشت آباد اهواز آمده بودند،

یکی پس از دیگری بالای قبر محمدرضا آمده و لبخند زیبای او را به چشم دیدند.

روی قبر را پوشاندند،

درحالی که دیگر آن لب ها بسته نشد و تبسم شیرین و لب های باز شده ی شهید باقی بود.


+ نوشته شـــده در پنج شنبه 92 آبان 16ساعــت ساعت 2:15 عصر تــوسط نیلوفر حقیقی نژاد | نظر بدهید