سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهمن رسید...

نمیدانم بهمن ماه را چه ترجمه کنم؟؟؟

ماه دلدادگی...ماه جز عشق ندیدن...

از خردسالی وقتی بهمن می رسید قلبم در سینه غوغا میکرد...

گویی خونم اشتیاق بیشتری برای جریان پیدا میکرد...بهمن را با آهنگ های انقلابی اش شناختم،با فریاد های الله اکبر و راهپیمایی های عاشقانه اش...

اما هنوز نشناخته بودم کسی را که عشق برایش معنای دیگری داشت...

عشق را در تحمل سختی دیده بود...در رفتن...در تمرین های طاقت فرسای پیش از عملیات...

من عاشقی بلد نیستم وگرنه حتما میدانستم برادرم ،محمدرضا شب بیست و یکم بهمن در آسمان بی ستاره

چه دیده بود که در آن سرمای استخوان سوز ساعت ها در اروندشنا کرده بود...

عاشقی بلد نیستم....وگرنه میدانستم او برای این گونه رفتن چند سحر ناله کرده بود...

اگر یک بار شنا در اروند را تجربه کرده بودم،شاید همین حالا که کالبدم بر روحم سنگینی میکند

،لبخندی با آن شیرینی بر لبانم می نشست...محمدرضا!!!

ممنونم که آن سرمای طاقت فرسا را به جان خریدی تا اینک با گرمای عشقت زنده بمانم...


+ نوشته شـــده در پنج شنبه 92 بهمن 3ساعــت ساعت 5:47 عصر تــوسط زهرا حقیقی نژاد | نظر